زن بابا و ماهرو
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرداورنده: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 373 - 374
موجود افسانهای: دیو و چشمه های جادویی
نام قهرمان: ماهرو
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن بابا
این روایت در زمرۀ قصه های جادویی است. زن بابا یکی از «ضد قهرمان» های قصه های ایرانی است و بیشتر با مرگ خود تاوان «ضد قهرمان» بودن خود را میپردازد. در این روایت نیز «زن بابا» زهره ترک شده و میمیرد. اما «قهرمان» قصه پاداش خود را با ازدواج با «شاهزاده» میگیرد. در پایان کمتر قصه ای، بخصوص از این نوع، ازدواج یا آن گونه که در قصه ها گفته میشود، «عروسی» سر نمیگیرد. پایان بند اکثر نزدیک به تمام این قصه ها، «جشن عروسی» است که یک سوی آن «قهرمان» قصه قرار دارد. اینکه چرا امید و خوش بینی خالقان و راویان قصهها در این شکل مجسم شده، البته جای تفحص دارد.خلاصۀ روایت «زن بابا و ماهرو» را را از کتاب «افسانه های دیار همیشه بهار» مینویسیم.
دختری بود به نام ماهرو که یک خواهر ناتنی زشت داشت و یک زن بابای بدجنس. زن بابا او را خیلی اذیت میکرد. روزی به او گفت: «برو یک سطل آب از چشمه بیاور.» ماهرو سطل را برداشت و راه افتاد، نزدیک چشمه، ردّپایی را دید. دنبال آن را گرفت تا رسید به یک غار. توی غار با دیوی زشت و کثیف روبرو شد. دیو به او گفت: «بیا سر من را تمیز کن.» سرش را روی پای ماهرو گذاشت بعد پرسید: «سر من کثیف تر است یا سر زن بابات؟» ماهرو که ترسیده بود، گفت: «سر شما تمیزتر است.» بعد دیو گفت: «اتاقم را جارو کن.» ماهرو شروع کرد به جارو کردن اتاق به هم ریخته و کثیف دیو. دیو پرسید: «اتاق من کثیف تر است یا اتاق زن بابات؟» ماهرو گفت: «اتاق زن بابام.» دیو از جواب های ماهرو خیلی خوشش آمد گفت: «از این غار که بیرون رفتی به سرچشمه میرسی. چشمه اولی آبش سفید است تن خود را در آن بشوی. سفید می شوی. دوّمی آبش قرمز است صورتت را در آن بشوی، سرخ میشود. سوّمی آبش سیاه است موهایترا بشوی، سیاه می شود.»ماهرو از غار بیرون آمد و کارهایی را که دیو گفته بود انجام داد و بعد رفت سرچشمه و سطلش را پر از آب کرد و به خانه برد. زن بابا تا چشمش به زیبایی خیره کننده ماهرو افتاد بی هوش شد. بعد که به هوش آمد موضوع را از ماهرو پرسید. تا دختر او هم همانکارها را بکند. دختر رفت تا رسید به غار دیو. وقتی دیو از او پرسید: «سر من کثیف تر است یا سر مادرت؟» گفت: «سر تو» وقتی هم پرسید: «اتاق من کثیف تر است یا اتاق مادرت؟» باز دختر گفت: «اتاق تو.» دیو از جواب های او بدش آمد و گفت: «وقتی از غار بیرون رفتی به یک چشمه میرسی که آبش سیاه است در آن بدنت را بشوی.»دختر رفت و بدن خود را با آب چشمه ای که دیو گفته بود شست و یکپارچه سیاه زنگی شد. وقتی به خانه برگشت زهرۀ مادرش از دیدن او ترکید و مرد.در همان روزها، شاهزادۀ آن سرزمین، در جایی چشمش به ماهرو افتاد و عاشقش شد. ماهرو را از پدرش خواستگاری کرد. هفت شبانه روز جشن عروسی گرفتند.